سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
چهارده معصوم صلوات الله علیهم اجمعین

دست‌ بر قضا در سن‌ بیست‌ سالگی‌ خدمتگزار مدرسه‌ی‌ طلاب‌ شدم‌. مدرسه‌ محل‌ خوبی‌ برای‌ یاد گرفتن‌ علوم‌ دینی‌ بود. حجره‌ی‌ طلبه‌ها داخل‌ مدرسه‌ بود و جای‌ مناسبی‌ بود برای‌ عبادت‌ و تلاوت‌ قرآن‌ و کسب‌ معرفت‌، برای‌ اهلش‌، که‌ با جدیت‌ جهاد علم‌ را ادامه‌ می‌دادند.

برای‌ من‌ « اَظْهَرَ مِنَ الشَّمْسِ ؛ روشن‌تر از خورشید» بود این‌ فرمایش‌ معصوم‌:  «اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه‌ فی‌ قلبِ من‌ یَشاء» .

من‌ که‌ اهل‌ درس‌ و عبادت‌ بودم‌ و خیلی‌ به‌ درس‌ علاقه‌ داشتم‌ سعی‌ داشتم‌ از دروس‌ دینی‌ به‌ نحو احسن‌ استفاده‌ کنم‌! اما به‌ خاطر شغلم‌ که‌ فراهم‌ کردن‌ آسایش‌ طلاب‌ بود کمتر به‌ این‌ خواسته‌ام‌ می‌رسیدم‌. صبح‌ها که‌ بیدار می‌شدم‌ بعد از خواندن‌ نماز و تلاوت‌ یک‌ جزء قرآن‌، حیاط‌ را آب‌ و جارو می‌کردم‌ و بعد از این‌ که‌ طلبه‌ها برای‌ نماز بیدار می‌شدند، می‌رفتم‌ نان‌ می‌خریدم‌.

زمستان‌های‌ طولانی‌ با برف‌، دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کردم‌، چون‌ به‌ سختی‌ عادت‌ کرده‌ بودم‌. هر روز چوب‌ توی‌ بخاری‌ می‌گذاشتم‌ و بخاری‌ را داغ‌ می‌کردم‌ و تلاش‌ می‌کردم‌ که‌ هنگام‌ درس‌ طلاب‌، سر کلاسِ آن‌ها حاضر شوم‌؛ حالا هم‌ تمام‌ معلومات‌ اسلامی‌ام‌ را مدیون‌ همان‌ مدرسه‌ هستم‌.

یک‌ روز در حالی‌ که‌ بخاری‌ را آتش‌ می‌کردم‌، مدرس‌ محترم‌ رو کرد به‌ طلاب‌ و گفت‌: «مشهدی‌ غیبعلی‌ تو که‌ حواست‌ پیش‌ گاو جفت‌ات‌ است‌! شیخ‌ ولی‌ تو هم‌ حواست‌ پیش‌ کار دولتی‌ ات‌ هست‌! کربلایی‌ صفر هم‌ که‌ می‌رود اوقاف‌! علی‌ اصغر تو درس‌ را تعریف‌ کن‌.» او می‌دانست‌ که‌ من‌ تمام‌ حواسم‌ به‌ درس‌ است‌.

مدرسه‌ با تمام‌ خوبی‌هایش‌ مشکلاتی‌ هم‌ داشت‌ که‌ اکثرش‌  اقتصادی‌ بود. البته‌ من‌ چنان‌ خرج‌ می‌کردم‌ که‌ آن‌ زمان‌ با پول‌ کمی‌ که‌ داشتم‌ اصلاً جیبم‌ خالی‌ نمی‌ماند و به‌ طلبه‌ها قرض‌ هم‌ می‌دادم‌ و با خود می‌گفتم‌:

بر احوال‌ آن‌ مرد باید گریست‌ که‌ دخلش‌ بود نوزده‌ خرج‌ بیست‌و همیشه‌ نظرم‌ بر این‌ بود که‌:

قناعت‌ توانگر کند مرد را خبر کن‌ حریص‌ جهان‌ گرد را یک‌ روز آن‌ قدر مریض‌ شدم‌ که‌ حکیم‌ باشی‌ گفت‌: «حال‌ مرگ‌ هستی‌؟!» من‌ هم‌ رفتم‌ توی‌ حجره‌ام‌ و دراز کشیدم‌ که‌ بمیرم‌. غریب‌ بودم‌ هیچ‌ فامیلی‌ هم‌ نداشتم‌ که‌ مرا پرستاری‌ کند. از لطف‌ خدا یک‌ سیّد غریبی‌ آمد و مرا پرستاری‌ کرد تا خوب‌ شدم‌ و بعد رفت‌. اصلاً نمی‌دانم‌ که‌ بود؟ از کجا آمده‌ بود؟ به‌ کجا رفت‌؟ همین‌ قدر می‌دانم‌ که‌ خدا در کودکی‌ و نوجوانی‌ و جوانی‌ام‌ خیلی‌ به‌ من‌ نظر لطف‌ داشته‌ است‌. الحمدُللّه‌!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط صدیقه سجادی 92/10/10:: 3:56 عصر     |     () نظر